روزی از روزها بهرام سوار بر اشقر، بههمراه افراد خود به شکار رفته بود. یکی از این افراد کنیزک چینی محبوب بهرام بوده؛
داشت با خود کنیزکی چون ماه … چستوچابک به همرکابی شاه
فتنهفامی هزار فتنه در او … فتنه شاه و شاه فتنه در او
بهرام در این شکارگاه مهارت خود را در کشتن و اسیرکردن گور بهرخ میکشد. کنیزک چینی به پادشاه چنین میگوید که این مهارت تو بر اثر تکرار و تمرین بهدست آمده و نشان از زورمندی تو نیست. بهرام که چنین پاسخی میشنود، از روی عصبانیت به فرماندهان خود دستور میدهد که کنیزک را بکشند.
کنیزک با فرماندهی که مسئول این کار شده، صحبت کرده، او را متقاعد میکند. کنیزک میگوید برو به بهرام بگو که او را کشتم؛ اگر شاد شد، برگرد و واقعا مرا بکشن، و اگر اندوهگین شد، مرا نکش که بهرام از روی عصبانیت چنین دستوری داده و بعدها از اینکه مرا زنده نگه داشتهای شاد خواهد شد. فرمانده چنین میکند و نزد بهرام برمیگردد؛
گفت مَه را به اژدها دادم … کشتم از اشک خونبها دادم
کنیزک در قصر فرمانده پنهان میشود. روزی از روزها در این قصر گاوی زاییده و گوسالهای چشمبهجهان میگشاید! کنیزک هرروز این گوساله را روی دوشش گرفته و به بام میبرد. تا اینکه گاو ششساله شد؛ اما چون کنیزک بر این کار مداومت ورزیده بود، افزایش وزن گاو تاثیری روی او نداشت. کنیزک که به مقصود خود رسیده بود، به فرمانده میگوید که با گوهرهایش مهمانیای در قصر گرفته، بهرام را نیز دعوت کند.
روز مهمانی، فرمانده داستان زورمندی کنیزک قصرش را برای بهرام تعریف میکند. بهرام ناباورانه میگوید؛
باورم ناید این سخن بهدرست … تا نبینم بهچشم خویش نخست
کنیزک وارد مجلس شده و گاو ششساله را روی دوشش به بام میبرد. بهرام میگوید که این کار از زورمندی تو نیست و طی سالیان دراز خود را به آن عادت دادهای. دقیقا مشابه همان حرفی که آن روز در شکارگاه، کنیزک به بهرام گفته بود. کنیزک که مترصد چنین فرصتی بود، میگوید؛
گفت بر شه غرامتیست عظیم … گاو تعلیم و گور بیتعلیم؟!
شاه که متوجه ماجرا شده، کنیز خود را بغل کرده، گریه میکند و دستور میدهد همه جز او از مجلس خارج شوند. و در آخر، کنیزک را به قصر خود برگردانده، با او ازدواج میکند.
درباره این سایت